مثل همیشه
تو این وبلاگ جز الینا با هیچ کس حرف نمیزدم ؛اما یه عالمه دوست خیلی خوب دارم که باهام کلی حرف میزدن.از همتون ممنونم که تنهام نمیزارین .امشب خیلی خیلی دلم گرفته ؛اون قدر سنگینم که خالی نمیشم،احساس بدی دارم،نه دوست دارم بخوابم نه حوصله بیدار موندن دارم . از همه چی حالم بده،وقتی یه آدم یا بهتر بگم یه مادر خیلی داغونه باید چکار کنه که آروم بشه،باید دستای ناز بچشو رو لباش بزاره و هزارتا بوسه بهش آرامش بده،باید فرشته ی کوچولوشو تو آغوشش بگیره تا این حس عاشقانه آرومش کنه،باید تو خواب عزیزش رو نوازش کنه تا دلش آروم بگیره ؛چقدر سخته وقتی روزی هزار بار جای خالیتو میبینم و کاری ازم ساخته نیست؛چقدر سخته وقتی تو یه دلتنگی بی پایان غرق میشی وهیچ کس به دادت نمیرسه،آخ که خسته ام ،از دست وپا زدن بیهوده خسته ام .دوتا چیز تو زندگیم هیچ وقت یادم نمیره ،یکی وقتی اومدی ؛یکی وقتی رفتی .چنان این دو یادگاری رو قلبم حک شده که قلبم درد میکنه؛جاش هنوزم تازست وهیچ وقت ازبین نمیره . یاد روزایی میوفتم که ساعت ها برای انتخاب اسم قشنگت وقت میذاشتم وکلی هم کیف میکردم؛همیشه به بابا میگفتم میخوام دخترم از اسمش لذت ببره،همش حرف ؛وقتی بزرگ شدی؛ رو زبونم بود،مامان جون خیلی بزرگ شدی اون قدر که زمین، بزرگی قدمهات رو طاقت نیاورد...