دوست ندارم بخندم ...
دوست ندارم بخندم چون تو پیشم نیستی ،بهت بگم ؛تا دوباره نیای پیشم خنده هم رو لبام نمیاد ؛وقتی برای یه لحظه خوشحالم از خودم بدم میاد ؛آخه چطور با حسرت نبودنت ؛با دل تنگ و روح خسته ام بخندم و خوشحال باشم ... روزا خیلی زود میگذره اگه بودی مامان جون الان برام کلی شیرین شده بودی و مامان همین طور دورت میگشت و فدات میشد .پس کجایی تا جونمو فدات کنم ؛میای تو خوابم اما زود تموم میشه خیلی زود ،حتی فرصت نمیکنم یه دل سیر نگات کنم .به کی بگم دلم تنگه؛کی حال منو میفهمه ؛نمیدونم خدا چه سرنوشتی برامون رقم زده ،نمیدونم چرا تو رو بهم برنمیگردونه ... تا روزی که نیای غم از تو چشای من بیرون نمیره ،تا روزی که قلب رنج کشیدمو آروم نکنی غصه میخورم وگریه میکنم .مگه فرشته نشدی ؟مگه به خدا نزدیک نیستی ؟مگه حالمو نمیبینی ؟ کاری کن دخترم ،من که هرچی التماسش میکنم جوابمو نمیده،صبر خدا زیاده اما من بی طاقتم .لایق تو نبودم و انگار لایق مادر شدن هم نیستم ...
فرشته ی من دوستت دارم