الیناالینا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

الینا دختر دوست داشتنی من

الینا خانومی و عید 91

عکسهای بیرون شهر دخترم... اینم از هدیه هایی که دخترم روز عید گرفت عکس در ادامه مطلب...   ازطرف بابامحمد عزیز                    ازطرف عمه جونای مهربون                   ازطرف مامان جون من وبابایی           ازطرف دایی جون وکلی عیدی از طرف بابای من و بابا که قراره باهاشون یه هدیه عالی واسه الینا جونم بخرم     ...
16 مرداد 1391

سنگ قبر

دختر قشنگم سنگ قبرت مبارک ،حالا دیگه خونه جدیدت یه سر در قشنگ داره تا هرکی اومد دیدنت زودی پیدات کنه... مامان جونم خیلی دلم برات تنگ شده ،خیلی ...   به چه مشغول كنم ديده و دل را كه مدام             دل تو را مي طلبد، ديده تو را مي جويد ...
16 مرداد 1391

دعا

  خدایا به راستی آمرزشت امیدبخش تر از کردار من است وبه راستی رحمتت وسیع تر از پندار من، بارخدایا اگر گناهم نزدت بزرگ باشد گذشتت بزرگ تر است از گناه من خداوندا اگر نالایقم رسم رحمت تو آن است که مرا فرا گیرد زیرا که آن فرا گرفته است همه چیز را به مهربانیت ای مهربانترین مهربانان خدایا به رحمت وسیعت ؛به گذشت بزرگت ؛به مهربانی بیکرانت                                           ...
10 مرداد 1391

امروز من ...

نتونستم ننویسم واسه گلی که همه ی دنیای من بود .اینجا تنها جایی که بغضم میترکه و یکم آروم میشم . گل مامان، با کلی خواهش والتماس بالاخره امروز بابا منو آورد سرخاکت؛ چقدر دلم میخواست بشینم و ناله بزنم اما بابایی گناه داشت . تنها کاری که واست انجام نداده بودم رو تموم کردم،یه سنگ قبر سفارش دادم؛این آخرین کاریه که از دستای ناتوانم واسه تو خوب من ،برمیومد ؛ اومدم کنار وجود نازنینت تا از نزدیکترین حد ممکن احساست کنم هرچند تو تمام لحظه ها با منی؛تمام ثانیه ها بوی تو رو میده ،چقدر شیرین بودی مامانم . آقایی که سنگ رو سفارش دادم بالای سنگ نوشت آرامگاه غنچه ی پرپر شده ،بهش گفتم دختر من فرشته بهشتی بود،بنویس فرشته ی بهشتی ... آخ که امروز چقدر ...
7 مرداد 1391

راز و نیاز

هزار اسم داری و من از آنهمه اسم لطیف را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم وعشق می افتم خوب یادم هست از بهشت که آمدم،تنم از نور بود وپرو بالم از نسیم بس که لطیف بودم توی مشت دنیا جا نمیشدم اما ... زمین تیره بود؛کدر بود؛سفت بود و سخت دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد ومن هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر من سنگ شدم و سد و دیوار؛دیگر نور از من نمیگذرد دیگر آب از من عبور نمیکند،روح در من روان نیست و جان جریان ندارد حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش؛چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کرده ام گریه نمیکنم تا تمام نشود،میترسم بعد از آن از چشمهایم س...
5 مرداد 1391

این روزها...

  چقدر دلم گرفته از این دنیا ،دیگه حال و هوای من دنیایی نیست .دوست دارم اون قدر خدا رو صدا کنم که بهم بگه هنوزم واسـش عزيزم ؛مثل اون مـوقـع ها کـه جـايـي رو زمـيـن نــداشتم... این جا تنها جاییه که دوست دارم حرفای دلمو بزنم،این جا جای ناگفته هاییه که توی این دنیای زودگذر فرصت نشد بگم ... یه روزی آرزوی یه دختر نازو دوست داشتنیو داشتم؛یه روز دیگه به آرزوم رسیدم و دیگه هیچی ازش نخواستم اما غافل از اینکه خوشیهای این دنیا زودگذره؛غافل از اینکه یه روز نوبت ما هم میشه؛امروز دوباره یه آرزو تو دلمه اما فرقش با قبل اینکه یه حسرت هم تو دلم سنگینی میکنه،حسرت نبودن تو عزیزم،آرزوی دوباره داشتنت ... دلم برایت تنگ می شود گرچه اینجا ...
4 مرداد 1391

آخرين روزها...

  اين آخرين عكساي گل منه ؛روز اول تو بيمارستان بعد عمل تب کرد و اصلا مامان گريه شو نديد . دختر صبورم عادت داشت وقتي تن عزيزش داغ ميشد يه دستمال خيس تو دهنش بزاره تا حرارتش كم بشه ،تا مامان واسش غصه نخوره...                          فرشته معصومم كاش تمام دردهاي دنيا مال مامان بود و تو ذره اي درد نميكشيدي ... ميروي و من فقط نگاهت ميكنم تعجب نكن كه چرا گريه نميكنم بي تو يك عمر فرصت براي گريستن دارم اما براي تماشاي تو همين يك لحظه باقي است وشايد همين يك لحظه اجازه زيستن در چشمان تو را داشته باشم ...
29 تير 1391

يادش بخير

دخترم عاشق كتاب خوندن بود ؛يادش بخير ماماني عين بچه هاي دو،سه ساله چنان با دقت كتاب ميخوندي وبلند آواز ميدادي كه دلم برات ضعف ميرفت؛يادش بخير ماماني ... چمدانت را بسته اي..... اماخوب ميداني اين روزها هواي دلم باز نميشود !! چقدر آرزوهايم رنگ پاييز گرفته اند ... خسته ام از بس قطار خيالت مرا مي كشاند ، به جايي كه هرگز قرارمان نبود ، امشب با ترس زير پايت نشسته ام ... نكند فردا جاده زير پايم را خالي كند !!! ...
28 تير 1391

درد دل

 منو ببخش مامان جون اما دلم گرفته .كابوسهاي دردكشيدنت تو بيمارستان هيچ شبي آرومم نميزاره . دختر باهوشي مثل تو خيلي خوب ميفهميد حالش خوب نيست؛بااون چشاي قشنگت به ما ميفهموندي مامان درد دارم .مامان فدات بشه چقدر سخته وقتي هيچ كاري از دستت ساخته نيست.روزي كه داشتن ميبردنت اتاق عمل تو ميخنديدي،براي اولين بارگريه نكردي تويي كه هميشه بدون مامان غريبي ميكردي، این آخرین خنده تو بود و تو این ١٠ روز دیگه نخندیدی؛گلم ميدونستي كجا قراره بري ؟ روزبه روز حالت بدتر ميشدو دكتر بيخيال تر ازهميشه بهم اميد ميداد.ميدونستم ميخواي بري واسه همين هرساعت بالاي سرت اشك ميريختم.آروم سرتو كج ميكردي تا منوببيني منم زود اشكامو پاك ميكردم وبهت لبخند ميزدم ؛ميدو...
25 تير 1391